سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایستگاه

غم نان آنقدر بزرگ نبود
ولی از کاهمان چه کوهی ساخت

از همان دردهای کوچک مان
واقعا مرگ با شکوهی ساخت

      ***
روی زانوت دست بگذاری
مثل یک قهرمان بلند شوی

و ببینی به پات زنجیر است
نشود سوی مقصدت بروی

    ***
گم شوی توی زندگی خودت
مثل یک موش توی تو در تو

هی بیفتی به دامن تله ها
و نفهمی ته اش پنیرت کو

     ***
زیر این بارهای اجباری
نشکنی ناگزیر خم بشوی

بعد با فکر چاره جویی درد
بروی ساکن حرم بشوی

     ***
هی بگویند اهل کار نبود
و تو مادام خرد تر بشوی

به هوایی که دست بردارند
بروی کار کارگر بشوی

    ***
تف کنی روی مدرک و عنوان 
ماله و بیل همدمت بشوند

بعد هی حرف های پشت سرت
لکه ی روی دامنت بشوند

      ***
هیفده سال حفظیات چرند
هیفده سال آب بابا نان

هیفده سال خون دل خوردی
برسی عاقبت کجای جهان

    ***
درس خواندی به عشق حظ پدر 
که عصاگیر پیری اش بشوی

مثل یک مرد درس خواندی درس
باعث سر به زیری اش بشوی

    ***
بیست و چندین بهار طی شده است
و تو نان آور پدر نشدی

به خودت فحش می دهی که چرا
سال ها یاور پدر نشدی

    ***
غم نان عود می کند تا باز
رشته هایت به پنبگی بروند

روزها بی پشیز در جیبت
صبح تا عصر هی سگی بروند

    ***
با خودت فکر می کنی که خدا
کرم اش را کجا رها کرده است؟

که خدا هم شبیه آدم هاست؟
که خدا هم همیشه نامرد است؟

    ***
می روی پارک چای می نوشی
می روی بغض می خوری با چای

بغض یعنی نه راه پس و نه پیش
می زنی توی پارک داد:" آهای

    ***
این جهان طبق اقتضای خودش
گاه مغرور و گاه ملتمس است

اولش نطفه آخرش لاشه
زندگی چوب هر دو سر نجس است."

    ***
با خیالی که تو جنون داری
دل مردم برات می سوزد

و نگاه عجیب وق زده شان
بر دهانت سکوت می دوزد

    ***
می روی دورتر شوی از پارک
فال حافظ به دست می آیند

بچه های لطیف فال فروش
که تو را مثل گرگ می پایند

    ***
فال از دست مرغ عشقی که 
دلش از بال و پر زدن خالی است

غزل غم مخور اگر باشد
خبر شومی و بداقبالی است

    ***
شب رسیده است و تو نفهمیدی
که تنت را به خانه تان بردی

کاش امشب کسی نپرسد که
"داداشی جون واسم چی آوردی؟"

    ***
همه خوابند و خانه تاریک است
همه خوابند و خانه بغ کرده است

همه خوابند و باز بدجوری
بی کسی خانه را قرق کرده است

    ***
در سر بالشم پر از فکر است
خواب با چشم هام درگیر است

ترس دارم ببینم امشب هم
توی کابوس پام درگیر است

    ***
مثل یک قهرمان بلند شوم
باد موهام را سفید کند

بعد طوفان بیاید و من را
مثل یک وهم ناپدید کند

    ***
فکر کن روز سگ دو و شب جنگ
زندگی اتفاق خوبی نیست؟

نه در و پنجره نه یک روزن
سرنوشتت اطاق خوبی نیست؟

    ***
مثل یک قهرمان بلند شدم
به زمین خوردم و اسیر شدم

خواستم تا جوانه ای بزنم
بیست و چندین بهار پیر شدم

    ***
غم نان آنقدر بزرگ نبود
ولی از کاهمان چه کوهی ساخت

از همان دردهای کوچک مان
واقعا مرگ با شکوهی ساخت


ارسال شده در توسط محسن حسین پور