بچه که بودم
پدرم
تمام محله مان را خطی کشیده بود
که آن طرفش
یا دزدها می آمدند
آدم را می بردند
یا آدم خودش گم می شد
بیچاره پدرم
فکرش را نکرده بود
فزدا که بزرگ شوم
و پایم آن طرف خط ها بگذارم
یک نفر می آید
دلم را می دزدد
ومن دنبال دلم
گم می شوم